برو در کربلا، دیگر مپرس از رمز استغنا

شهید ناز او، از تیغ می‌خواهد دَم آبی‌

این بیت بیدل آمیزه‌ای است از عشق و حماسه. شاعر شهدای کربلا را شهید ناز معشوق می‌داند، ولی شهیدانی که آب را از لب تیغ طلب می‌کردند.

می‌دانیم که آب‌دادن شمشیر، آن را محکم‌تر و برنده‌تر می‌ساخته است. بیدل به همین اعتبار، گاهی شمشیر را به جوی آب تشبیه می‌کند:

کی شود وهم تعلّق مانع وارستگان‌؟

آب اگر در جوی شمشیر است، می‌باشد روان‌

و حالا، شهیدان ناز معشوق، از این آب می‌نوشند.

نکتۀ دیگر، ایهام در کلمۀ «دم» است که از طرفی «لب» معنی می‌دهد و شاعر انگار از «لب آب» سخن می‌گوید و از طرفی به معنی خون است و با شمشیر تناسب دارد. بیدل در چند جای دیگر هم که از شمشیر و تیغ اسم برده، «دم» را به دو معنی به کار برده است:

مزاج خودشکن آزار کس نمی‌خواهد

کم است ریزش خون، تیغ را ز ریزش دم‌

می‌گوید شمشیری که دم (لب) آن ریخته باشد، انگار که ریزش دم (خون) آن هم کمتر می‌شود.

به هر حال، بیت بسیار حماسی و باشکوه است و در آن زمانه‌ای که اغلب شاعران ما به واقعۀ کربلا از منظر تأثر و اندوه می‌نگریسته‌اند، این که شاعری آن را از منظر استغنا و بی‌نیازی ببیند، جالب است. سخن را با یک بیت عاشورایی دیگر از بیدل ختم می‌کنم.

گل‌ریزی اشک، بوی خون داشت‌

این سبحه ز خاک کربلا بود

می‌گوید تسبیحی که از خاک کربلا بسازی، اگر در حین مناجات با گریه کنی، اشک تو هم بوی خون خواهد داشت. این یعنی زنده بودن خون شهیدان کربلا، که امروزه در ادبیات آیینی ما بسیار مطرح است.

 

 


.

همین است ابتدای سبز اوقاتی که می گویند

و سرشار گل است آن ارتفاعاتی که می گویند

اشارات زلالی از طلوع تازهٔ نرگس
پیاپی می‌وزد از سمت میقاتی که می‌گویند

زمین در جستجو، هر چند بی‌تابانه می‌چرخد
ولی پیداست دیگر آن علاماتی که می‌گویند

جهان این بار دیگر ایستاده با تمام خویش
کنار خیمهٔ سبز ملاقاتی که می‌گویند

کنار جمعهٔ موعود، گل‌های ظهور او
یکایک می‌دمد طبق روایاتی که می‌گویند

کنون از دشت‌های روشن امّید می‌آید
صدای آخرین بند مناجاتی که می‌گویند

و فردا بی‌گمان این سمت عالم روی خواهد داد
سرانجام عجیب اتفاقاتی که می‌گویند

زکریا اخلاقی


صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش وین زهد خشک را به می خوشگوار بخش طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش زهد گران که شاهد و ساقی نمی‌خرند در حلقه چمن به نسیم بهار بخش راهم شراب لعل زد ای میر عاشقان خون مرا به چاه زنخدان یار بخش یا رب به وقت گل گنه بنده عفو کن وین ماجرا به سرو لب جویبار بخش ای آن که ره به مشرب مقصود برده‌ای زین بحر قطره‌ای به من خاکسار بخش شکرانه را که چشم تو روی بتان ندید ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش ساقی چو شاه
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است صراحی می ناب و سفینه غزل است جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است پیاله گیر که عمر عزیز بی‌بدل است نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس ملالت علما هم ز علم بی عمل است به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است بگیر طره مه چهره‌ای و قصه مخوان که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت ولی اجل به ره عمر رهزن امل است به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش چنین که حافظ ما مست باده
همه جا دکان رنگ است، همه رنگ مي‌ند دل من به شيشه سوزد، همه سنگ مي‌ند به کرشمه‌ای، نگاهش، دل ساده‌لوح ما را چه به ناز مي‌ربايد، چه قشنگ مي‌د شرری بگير و آتش به جهان بزن تو ای آه ز شراره‌ای که هر شب، دل تنگ مي‌د به دکان بخت مردم که نشسته است يا رب گل خنده مي‌ستاند، غم جنگ مي‌د؟ دل کس به کس نسوزد به محيط ما به حدّی که غزال، چوچه‌اش را به پلنگ مي‌د مدتي‌ است کس نديده گُهری به قُلزُمِ ما که صدف هر آن‌چه دارد، به نهنگ مي‌د ز تنور طبع
تبت پایین می‌آید سرفه‌هایت خوب خواهد شد دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد صدایم می‌زنی در کوچه‌ها با لهجه‌ی آذر زمستانی که داری در صدایت خوب خواهد شد غمی که با وجود خنده‌ی پهن نمک‌زارت سرایت کرده در جغرافیایت خوب خواهد شد شکایت کم کن ای نیزارهایت طعمه‌ی آتش صبوری کن که پایان حکایت خوب خواهد شد قرار یارها در کافه‌هایت شعر خواهد خواند و حال من که بی‌تابم برایت، خوب خواهد شد به دست او که درمان می‌کند درد طبیبان را به لطف عشق،درد بی دوایت خوب خواهد شد
سالهای سال ، درخت سیب اسم خدا را زمزمه کرد و با هر زمزمه ای سیبی سرخ بدنیا به آمد. سیب ها هر کدام یک کلمه بود. کلمه های خدا. مردم کلمه های خدا را می گرفتند و نمی دانستند که درخت اسم خدا را منتشر می کند درخت اما می دانست، خدا هم. درخت اسم خدا را به هرکس که می رسید می بخشید. آدم همه اسم خدا را دوست داشتند . بچه ها اما بیشتر . و وقتی سیب می خوردند ، خدا را مزمزه می کردند و دهانشان بوی خدا می گرفت. درخت سیب زیادی پیر شده بود خسته بود .
رفتی و همچنان به خیال من اندری گویی که در برابر چشمم مصوری فکرم به منتهای جمالت نمی‌رسد کز هر چه در خیال من آمد نکوتری مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت تا ظن برم که روی تو ماه است یا پری تو خود فرشته‌ای نه از این گل سرشته‌ای گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست کز تو به دیگران نتوان برد داوری با دوست کنج فقر بهشت است و بوستان بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری تا دوست در کنار نباشد به کام دل از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری
جنس لبخند تو از ترانه، گریه های تو هم عاشقانه یک نگاهت برایم بهانه، تا فدایت شوم عاشقانه لحظه اوج دلواپسیها، ای ترک خورده بیکسی ها حرمت کهنه اطلسیها، عطر بیخواب نیلوفرانه رود مشتاق آغوش بازت، آرزوهای دور و درازت آسمان رنگ چادر نمازت، وسعت آبی بیکرانه مثل قایق سواران اروند، موج را از تو باید بپرسند قد اگر خم کنی با دماوند میشوی تازه شانه به شانه لطف سرشار زاینده رودی، تو صعود بدون فرودی از همان روز اول تو بودی، نبض ناایستای زمانه مثل گرمای ظهر جنوبی، چون
تقدیم به نوسینده مهربون وبلاگ روشنای آرامش . نفست شکفته بادا و ترانه ات شنیدم گلِ آفتابگردان! نگهت خجسته بادا و شکفتن تو دیدم گل آفتابگردان! به سَحَر که خفته در باغ، صنوبر و ستاره تو به آب ها سپاری همه صبر و خواب خود را و رَصَد کنی ز هر سو، رهِ آفتاب خود را نه بنفشه داند این راز، نه بید و رازیانه دم همتی شگرف است تو را درین میانه تو همه درین تکاپو که حضورِ زندگی نیست به غیر آرزوها و به راهِ آرزوها همه عمر جست و جوها من و بویه ی رهایی و گَرَم به نوبت عمر
. زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم طره را تاب مده تا ندهی بر بادم یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم قد برافراز که از سرو کنی آزادم شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم رحم کن بر من
باطل گذشت و دولت حق بر دوام ماند ناکام شد «مجاز» و «حقیقت» به کام ماند کس را مجال «نیم نفس» نیست وقت مرگ «جم» رفت و «نیمخورده شرابش» به جام ماند دشنام بود میوه ی من از درخت «نام» ای ننگ بر کسی که به امید نام ماند پنجاه بار، فصل زمستان ز من گذشت موی مرا نگر که چو برفی به بام ماند! شور و نشاط و شوق جوانی به باد رفت مرغی که می شکست قفس را، به دام ماند سوزیست در دلم که زتاب سخن گذشت ای بس غم زمانه که دور از کلام ماند پروانه سوخت، شمع فرو مرد، شب گذشت ای وای من
شبم از بی‌ستارگی، شب گور در دلم پرتو ستاره‌ی دور آذرخشم گهی نشانه گرفت گه تگرگم به تازیانه گرفت بر سرم آشیانه بست کلاغ آسمان تیره گشت چون پر زاغ مرغ شب‌خوان که با دلم می‌خواند رفت و این آشیانه خالی ماند آهوان گم شدند در شب دشت آه از آن رفتگان بی‌برگشت… یادش گرامی باد.
. سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویم که من نسیم حیات از پیاله می‌جویم عبوس زهد به وجه خمار ننشیند مرید خرقه دردی کشان خوش خویم شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست کشید در خم چوگان خویش چون گویم گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید کدام در بزنم چاره از کجا جویم مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی چنان که پرورشم می‌دهند می‌رویم تو خانقاه و خرابات در میانه مبین خدا گواه که هر جا که هست با اویم غبار راه طلب کیمیای بهروزیست غلام دولت آن خاک عنبرین بویم ز شوق نرگس مست
. طفیل هستی عشقند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب مباش که بنده را نخرد کس به عیب بی‌هنری می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار که در برابر چشمی و غایب از نظری هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری ز من به حضرت آصف که می‌برد پیغام که یاد گیر دو مصرع ز من به نظم دری بیا که وضع جهان را چنان که من دیدم گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری کلاه
دست در دامن آن زلف معنبر زده ام باز بر آتش خود دامن م زده ام شمع بیدار دلان روشنی از من دارد آب حیوان به رخ خضر مکرر زده ام برق عشقم که به بال و پر پرواز بلند قدسیان را سر مقراض به شهپر زده ام بسته ام از سخن عشق به خاموشی لب مهر از موم به منقار سمندر زده ام نیست یک سرو که پهلو به نهال تو زند بارها در چمن خلد سراسر زده ام سر خط راست روی جاده از من دارد صفحه دشت جنون را همه مسطر زده ام صفحه خرقه ام از بخیه هستی ساده است همچو سوزن ز گریبان فنا سر زده ام گر

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

صنایع دستی خود نویس دانلود آهنگ های برتر سامانه اطلاع رسانی تیم بزرگ برنده ها tisarai shop طرفداران جاستینا گلشن چت اصلی|چت گلشن|چت روم گلشن|محبوب فان اخبار فوری رازوجرگلان